پسرافتاب
(وبلاگی برای نسل جوان)خدایا انکه در تنها ترین تنهاییم تنهایم گذاشت تو در تنها ترین تنهایش تنهایش نگذار
30 آذر 1389برچسب:, :: 1:7 ::  نويسنده : mohammad       

 



30 آذر 1389برچسب:, :: 1:5 ::  نويسنده : mohammad       

 



29 آذر 1389برچسب:, :: 23:59 ::  نويسنده : mohammad       

 



28 آذر 1389برچسب:, :: 23:39 ::  نويسنده : mohammad       

از آتشی که بودم خاکستری نمانده

گور پر از پرنده ،اما پری نمانده

از من فقط همینم ،یک سایه خرد وخسته

روزی اگر بیایی این سایه هم شکسته

در بی گریز این غم ، فردای بهتری نیست

از دور دست بهتم،سوسوی باوری نیست

شوق شکفتنم را هرگز کسی نبویید

از پیله ی تن من ،پروانه ای نرویید

شاید فسیل صبرم ،اما هزاره ای نیست

تقدیر ناگریزی،جز صبر چاره ای نیست

ای دیو بی ترحم ،رحمی به حال ما کن

تلخی تبسمت ر ا،وقف زوال من کن



28 آذر 1389برچسب:, :: 23:32 ::  نويسنده : mohammad       

خدايا! ما اگر بد کنيم،تو را بنده هاي خوب بسيار است، تو اگر مدارا


نکني ما را خداي ديگر کجاست ؟

-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-

خوشبختي بر سه ستون استوار است: فراموش کردن غم هاي گذشته، فراموش نکردن عبرت هاي گذشته، غنيمت شمردن حال و اميدوار بودن به آينده

-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-

مهم اين نيست که قطره باشي يا اقيانوس، مهم اين است که آسمان در تو


منعکس شود.

-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-

لازمه ي خوشبختي جذب کردن چيزهاي تازه نيست، بلکه حذف کردن افکار کهنه


است، افکاري که به هيچ دردي نمي خورند.

-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-

زندگي هنر نقاشي كردن است بدون استفاده از پاك كن سعي كن هميشه طوري زندگي كني كه وقتي به گذشته برميگردي نيازي به پاك كن نداشته باشي.

-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-

اگه تو خدا را فراموش كردي اين رو بدون اون هرگز تو رو فرا موش نمي كنه چون دوست داره

-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-

خوشبختي و بدبختي براي يه مرد شجاع مثل دست راست و چپش مي مونه . اون هر دوشونو به كار مي‌بره

-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-

مردم به همان اندازه خوشبخت اند كه خودشان تصميم ميگيرند. خوشبختي به سراغ كسي ميرود كه فرصت انديشيدن در مورد بدبختي را نداشته باشد. دريا باش كه اگر كسي سنگي به سويت پرتاب كرد سنگ غرق شود نه آنكه تو متلاطم شوي

-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-

اگر نماز گزار بداند كه چقدر از رحمت الهي او را فرا گرفته هرگز سر از سجده بر نمي دارد... بسيج قزوين

-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-

چه بسا اشخاصي که تنها با طنين کلنگ گورکن از خواب غفلت بيدار مي شوند. ناپلون بناپارت

-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-

عشق را دوست دارم ولي نه در قفس


بوس را دوست دارم نه در هوس


تو را دوست دارم تا آخرين نفس



28 آذر 1389برچسب:, :: 23:23 ::  نويسنده : mohammad       

 

سکوت خواهم کرد واز یاد خواهم برد ،

آن چه را که به پایان رسید

 وشروع خواهم کرد آنچه را که دوباره به اتمام میرسد:

سیگاری آتش خواهم زد تا بخاطر...

قلمی خواهم شکست تا به آغاز...

اراده ای خواهم کرد تا به عمل...

 تیری رها خواهم ساخت تا به ثمر...

فنجانکی خواهم شکست تا به شکست...

بره ای خواهم شد تا به تمرد...

 وعمری خواهم کرد تا به مرگ...

و اوقات را معدوم خواهم ساخت

همچنانکه آب غسالخانه ای را چرک...

و خاکی را مزدود...

 زندگیم را مفعول...

و خدایان را برای لحظه ای  مشغول خواهم ساخت

سنگ تراش شروع میکند برای لقمه نانی

 وچه اهمیت دارد حقیقت آنچه مینویسد  چیست؟

چه اهمیتی دارد سال تولد اتفاقی که به پایان رسیده است؟

و فریاد های انزجار از درد زایمان مادرم،تنها با نام پدر بر سنگ جای میگیرد

من از آنچه بودم جدا شدم

قطعه چند وبلوک چند نام من است

تنها خود میتوانم مراقب خود باشم

گودالم را دوست خواهم داشت

 و با موریا نه هایم چند ساعتی بازی خواهم کرد

و اگر صدایی لرزان  بر قبر من حمدی خواند

به او خواهم خندید ،تا حد مرگ...



28 آذر 1389برچسب:, :: 23:37 ::  نويسنده : mohammad       

 بیا در کوچه باغ شهر احساس
شکست لاله را جدی بگیریم

اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم

بیا در کوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم

بیا هر شب کنار نور یک شمع
به فکر پیچک همسایه باشیم

بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یک رز تنها بباریم

بیا در باغ بی روح دلی سرد
کمی رویا ی نیلوفر بکاریم

بیا در یک شب آرام و مهتاب
کمی هم صحبت یک یاس باشیم

اگر صد بار قلبی را شکستیم
بیا یک بار با احساس باشیم

بیا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمی مجنون بمانیم

بیا گه گاه از روی محبت
کمی از درد لیلی بخوانیم

بیا از جنگل سبز صداقت
زمانی یک گل لادن بچینیم

کنار پنجره تنها و بی تاب
طلوع آرزوها را ببینیم

بیا یک شب به این اندیشه باشیم
چرا این آبی زیبا کبود است

شبی که بینوا می سوخت از تب
کنار او افق شاید نبوده ست

بیا یک شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم

برای آسمان این دل پاک
بیا یک بار مهتابی بسازیم

بیا تا رنگ اقیانوس آبیست
برای موج ها دیوانه باشیم

کنار هر دلی یک شمع سرخست
بیا به حرمتش پروانه باشیم

بیا با دستی از جنس سپیده
زلال اشک از چشمی بشوییم

بیا راز غم پروانه ها را
به موج آبی دریا بگوییم

بیا لای افق های طلایی
بدنبال دل ماهی بگردیم

بیا از قلبمان روزی بپرسیم
که تا حالا در این دنیا چه کردیم

بیا یک شب به این اندیشه باشیم
به فکر درد دلهای شکسته

به فکر سیل بی پیایان اشکی
که روی چشم یک کودک نشسته

به فکر سیل بی پایان اشکی
که روی چشم یک کودک نشسته

به فکر اینکه باید تا سحرگاه
برای پیوند یک شب دعا کند

ز ژرفای نگاه یک گل سرخ
زمانی مرغ آمین را صدا کرد

به او یک قلب صاف و بی ریا داد
که در آن موجی از آه و تمناست

پر از احساس سرخ لاله بودن
پر از اندوه دلهای شکیباست

بیا در خلوت افسانه هامان
برای یک کبوتر دانه باشیم

اگر روزی پرستو بی پناهست
برای بالهایش لانه باشیم

بیا با یک نگاه آسمانی
ز درد یک ستاره کم نماییم

بیا روزی فضای شهرمان را
پر از آرامش شبنم نماییم

بیا با بر گ های گل سرخ
به درد زنبقی مرهم گذاریم

اگر دل را طلب کردند از تو
مبادا که بگویی ما نداریم

بیا در لحظه های بی قراری
به یاد غصه مجنون بخوابیم

بیا دلهای عاشق را بگردیم
که شاید ردی از قلبش بیابیم

بیا در ساحل نمناک بودن
برای لحظه ای یکرنگ باشیم

بیا تا مثل شب بوهای عاشق
شبی هم ما کمی دلتنگ باشیم

کنار دفتر نقاشی دل
گلی از انتظار سرخ رویید

و باران قطره های آبیش را
به روی حجم احساس پاشید

اگر چه قصه دل ها درازست
بیا به آرزو عادت نماییم

بیا با آسمان پیمان ببندیم
که تا او هست ما هم با وفاییم

بیا در لحظه سرخ نیایش
چو روح اشک پاک و ساده باشیم

بیا هر وقت باران باز بارید
برای گل شدن آماده باشیم



15 آذر 1389برچسب:داستان,زیبا,شعر, :: 7:0 ::  نويسنده : mohammad       
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.گیج.مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!
 
با نظرات خوبتون ما رو برای ادامه ی راه یاری کنید

 



10 آذر 1389برچسب:, :: 23:12 ::  نويسنده : mohammad       

 

ای مسیحای زندگی عشق و زیبایی
بهترینم تلاش برای ترسیم سیمای تو به آن می ماند که بخواهم رنگین کمان را در
قفسی به بند بکشم و یا ابرهای آسمان را در مشت خویش جمع کنم تو همچون شن
 های ساحل دریا از میان انگشت های فهم من می لغزی و مانند شبنمی بازیگوش با
بالا آمدن آفتاب کنجکاوی من محو می شوی .
 
تو اهل اینجا نیستی اهل هیچ جا نیستی تو فارغ از مکانی فراتر از زمان وطن تو کلمه
است در کلمه زاده شدی در کلمه زیستی ودر کلمه مردی اگر چه در قاموس تو مرگ
معنایی ندارد آری کسی که در کلمه بمیرد هرگز نمی میرد ققنوسی است که در
خاکستر خویش بال و پر می زند و تولدی دوباره می یابد .
 
کسی که در کلمه فانی شود جاودانه می ماند زیرا کلمه همان عشق است و عشق
خداست خدا هرگز نمی میرد پس کلمه همواره می ماند و همیشه عاشقانه میماند.
 
ای عاشقان :
وقتی عشق می ورزید نگویید خدا در دل من است بگویید من در دل خدا هستم .
غم مخورید ای عزیزان ناتوانم زیرا قادری متعال در پس و آن سوی این جهان مادی
هست قادری که همه عدل است و رحمت است و شفقت است و عشق .
 
خداوند در دل هر یک از ما رسولی قرار داده است تا ما را به یک راه روشن هدایت کند
با وجود این بسیاری هنوز در بیرون از خود بدنبال زندگی می گردند
غافل از آنکه زندگی در درون آنهاست .
 
محبوبم :
اشکهایت را پاک کن ...
زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته موهبت صبوری و
شکیبایی را نیز به ما ارزانی میدارد اشکهایت را پاک کن آرام بگیر
زیر پا با عشق میثاق بسته ایم و برای آن عشق است که رنج نداری ،  تلخی بینوایی و
 درد جدایی را تاب می آوریم .اشکهایت را پاک کن...عشق تنها آزادی در دنیاس    زیرا چنان روح را تعالی می بخشد قوانین بشری و پدیده های طبیعی نیز آن را تغییر نمی دهند.
 
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد از پی اش بروید هرچند راهش سخت و ناهموار
باشد . هنگامی که با بالهایش شما را در بر می گیرد تسلیمش شوید گرچه ممکن
است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحت کند وقتی با تو سخن می گوید باورش کن  اگر چه ممکن است صدایش رویاهایت را پر کند همان گونه که باد شمال باغ را بی برگ
 می کند زیرا عشق همان طور که تاج بر سرتان می گذارد به صلیبتان می کشد .
همانگونه که شما را می پروراند شاخ و برگتان را هرس می کند .
همانگونه که از قامتتان بالا می رود و نازک ترین شاخه هایتان را که در آفتاب می
لرزند نوازش می کند ، به زمین فرو می رود و ریشه هایتان را که به خاک چسبیده می
لرزاند .


3 آذر 1389برچسب:, :: 19:22 ::  نويسنده : mohammad       

 

تنهایم

کنار پنجره می آیم

نسیم تبسم تو جاریست

قاصدکها آمده اند

در رقص باد و یاد

سبز

سپید

سرخ...

و این آخرین قاصدک

چقدر شبیه لبخند خداحافظی توست!

****

می خوانمت

با هفت زبان

در اوج عشق و عاطفه ایستاده ای

سرشار از تکلم درخت و آفتاب

سرشار از تنفس آینه و عود

سرشار از بلوغ آسمان

و من هر چه می آیم

به انتهای خطوط دستان تو نمی رسم

می خواهم در بیرنگی گم شوم

****

نمی دانم

شابد به نسیمی که صبح گاه

در سایه روشن حسرت و لبخند

از کنار دستهایت عبور کرد

          می اندیشی

و من به آن بادبادکی فکر می کنم

که در سپیده دم ستاره و اسپند

در نگاه زلال تو تخم گذاشت

و تو نم نم

در تنهایی و ماه

ناپدید شدی

و تنها رد پایت

در امتداد مسیرهای خیس بی پایان

               جا ماند

****

جای تامل نیست

قاصدکها آمده اند

و تو در سرود خلسه و خاکستر

                           ناپیدا شده ای

و من به معراج نیلوفرانه تو می اندیشم

و به انتظار شب بوها

که در بهاری زرد

به شکوفه نشست

****
نمی دانم کدام پرنده

در نبض مدادهایت جاری بود

که هیچ کاغذی

در وسعت حجم آن نگنجید

راستی نگفتی کدام باد

      بادبادکهایت را با خود برد

****
پنجره را می بندم

خانه در موسیقی لبخند تو گم می شود

و آفتابگردان نگاه تو

در آسمان هشتم

ناتمام ادامه دارد

و من

به یاد آن پرنده ای می افتم

که صبح

در متن بلوغ و آفتاب

ناپیدا گم شد

     ناپیدا گم شد.



ادامه مطلب ...


3 آذر 1389برچسب:, :: 19:21 ::  نويسنده : mohammad       

تموم خاطراتت يادم مياد

 

                                 ياد اون روز که دلت ميگفت منو ميخواد

 اگه تو نموني پيشم ديونه ميشم

                                آخه من چي کار کنم تو بموني پيشم

  فکر تو يه لحظه از سرم نميره

                                     من ميگم ميموني اما دل ميگه ميره

   ميدونم تو ميري مهرم حروم می شه    

ميدونم تو ميري مهرم حروم ميشه



3 آذر 1389برچسب:شعر ,عشق,عاشقی,, :: 19:19 ::  نويسنده : mohammad       

وقتی آخر یه قصه، غصه ی تلخ فراقه

خاطرات سبز و رنگی همشون یه مشت سرابه

قلم از سکه میفته، چشم میشه یه رود پر آب

دل اسیر درد دلتنگی میشه یه دشت مرداب

 

یعنی اون روزای آبی بینمون فنا شد و رفت؟!

یعنی روزگار دلگیر کار ما رو ساخت و در رفت؟!

یعنی باز موج جدایی ساحل عشق و خراب کرد؟!

دوباره جای ستاره آسمون رد شهاب کرد؟!

 

حالا آهوی فراری! بلبل همیشه ساکت!

بیا این قلب شکسته ،مال تو توشه ی راهت

 

یادته وقتی برات ترانه ی عشق و سرودم

به تو گفتم مثل روحی توی بند بند وجودم

من بت غرور بودم، یادته زدی شکستی

به فدای تار موهات گرچه راه عشق و بستی

قلب من پر از غمت بود ، قدر ماهی های یک رود

کاشکی که نمی شکستیش ، آخه اون جای خودت بود!

 

تو برام بدون همتا، تک گل باغ وجودم

من برات؟؟! یادته گفتی ، فرق نداشت بود ونبودم

وقت رفتن از تو خواستم ، حالا که پیشم نموندی

حالا که غرور و قلبمو شکوندی

حالا که فاصلمون خیلی زیاده و تو دوری

جون خاطرات خوبمون برام سخته صبوری

نکنه روزای سبزمون سیاه شه

نکنه حتی بخوای هر چی که بینمون بوده، اونم تباه شه

 

حالا آهوی فراری! بلبل همیشه ساکت!

بیا این قلب شکسته ،مال تو توشه ی راهت

 

نازنینم! کاشکی برمی گشتی پیشم

کاش می دونستی نباشی، من دیگه بهار نمیشم

کاش بدونی اگه می خندم هنوزم

نمی خوام به روزگار بگم که از دستش می سوزم

اما انگار قسمت اینه که یه عاشق باز بشینه

زیر قطره های بارون، تا کسی چشمای خیسشو نبینه

این منم درخت بی برگ، ضربه سخت تبر رو تنه ی دلم نشسته

تبره ، انگاری این بار پل وصل و هم شکسته....

 

برو آهوی فراری! بلبل همیشه ساکت!

الهی خدای عاشقا باشه پشت و پناهت، پناهت، پناهت...



15 آذر 1389برچسب:, :: 12:0 ::  نويسنده : mohammad       

شاید حرفی نزنم که به کسی بر بخورد .

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد .

یادم باشد که روز و روزگار خوش است ، 

وتنها دل ما دل نیست .

یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم ، 

و از آسمان درسِ پـاک زیستن .

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند . 

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان .

یادم باشد زندگی را دوست دارم . 

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی

قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم .

یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم .

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود .

یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم .

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم . 

یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت . 

یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود . 

یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود . 

 

 



 
درباره وبلاگ

" سلام دوست عزیز به وبلاگم خوش آمدی"
آخرین مطالب
پيوندها

برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پسر افتاب و آدرس(sun-boy.loxblog.com)لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک مادر سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 19514
تعداد مطالب : 56
تعداد نظرات : 108
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


..